آقا محمدمهدی گلآقا محمدمهدی گل، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

میوه دل مامان و بابا

30 آبان

1392/11/27 8:19
نویسنده : فاطمه مهدوی
124 بازدید
اشتراک گذاری

تاریخ زایمان..............
لحظه ای که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد
محمدمهدی جان سلام. این رو که دارم مینویسم روز تاریخ زایمان از نظر سونو هست.اما هیچ خبری هنوز از شما نیست فقط از صبح ساعت 11 دردای خفیف شبیه درد پریودی میاد سراغم. این دردا با فاصله ی 2 تا 3 ساعت بود تا ساعت16 ادامه داشت که من بابایی رو بیدارم کردم بریم پیاده روی تا اینکه شما زودتر بیاید بغلم حدودا 40 دقیقه راه رفتم این لحظات اخر از تکون خوردنت داشتم حسابی ذوق میکردم اما گل پسرم دردای من داشت بیشتر بیشتر میشد نزدیکای اذان رفتیم مسجد نماز خوندیم و رفتیم طرف بازار زیاد راه رفتم توی این شب گهواره شما خریده شد نظرم این بود نخرم اما با اصرار بابایی خریده شد..حدودا ساعت 20/45 بود که مامان جون تماس گرفت و احوال من رو پرسید منم گفتم درد دارم اما این دردا هنوز با فاصله بود ساعت 22 بود که رفتیم خونه همه چیز طبیعی جز دردای من که داشت بیشتر میشد دیگه طاقتم تمام شد تا اینکه ساعت 24 نیمه شب به مامان جون زنگ زدم و گفتم آماده شو میخوایم بریم بیمارستان تا رسیدیم ساعت یک ربع به 1 بود رفتیم طرف زایشگاه فقط من رو راه دادند و گفتند همراه بیرون یکی از ماماها آشنای همسرم بود با مهربانی وقتی معاینه م کرد گفت عزیزم فقط 1 سانت باز شده ، نه نه نه باورم نمیشد من داشتم از درد میمردم تازه میگه 1 سانت گفتم بستری نمیشم گفت باید 3 سانت بشه انگار آب سرد روی سرم خالی کرده بودند یعنی باید میرفتم خونه و این دردا رو تحمل میکردم همسرم آرومم کرد که عزیزم تحمل کن انشا.. زود تمام میشه اما از نگاهش مشخص بود داشت میسوخت از دردای من.....فداش بشم که خیلی با من زجر کشید و با صبوری فقط منو دلداری میداد.توی مسیر راه خیلی درد داشتم فقط آه و ناله میکردم واسم مهم نبود کی تو ماشین نشسته بود آخه مادر شوهرم و خواهر شوهرم همراه ما بود بنده خدا خواهرشوهرم رو چقدر اذیت میکردم وقتی درد میومد سراغم اما اونم با تحمل زیاد به خواسته های من جواب میداد توی مسیر درد فوق العاده شدید اومد سراغم که داد زدم نگه دار نگه دار صدای خواهر شوهرم زدم مریم پیاده شو شو.. نمیتونستم سوارشدن بر ماشین رو تحمل کنم خیلی سخت بود کمرم زیر دلم......................
تا ایتکه رفتیم یکی ازبیمارستان های دیگه من که نمیتونستم راه برم منو سوار ویلچر کردند جلوی بچه، جوان و پیر ..اما واسم این چیزا مهم نبود جز رهایی از دردا با مریم رفتیم زایشگاه و یه مامای بد اخلاق که منو معاینه کرد گفت 2سانت باز شده و هنوز زوده برید خونه دردا باید بیشتر بشه.
صبح جمعه دردای بدجور داشتم اما باید تحمل میکردم بیمارستان هم قبول نمیکرد واسه بستری شدنم تا ساعت 16 روز 9/1 آذر ماه سال 92 دردای من شدت گرفت و مجددا رفتیم بیمارستان باز معاینه و گفتند تغییری نکرده داشتم عصبانی میشدم گفتم سزارین ماما گفت نمیشه باید فردا صبح بری مطب الان که نمیشه روز تعطیل بدون نامه پزشک عمل بشی................................خداجون باید چکار میکردم همراه مامانم رفتیم خونه یکی از دوستش بهش میگفتند بی بی خانم محترم و قدیمی که قبلا زنای زائو پیشش میبردند شکم منو با روغن مخصوص نرم کرد اما فایده نداشت تو خونشون داد  و گریه میکردم .....
رفتم خونه فقط راه میرفتم تا از این دردا فارغ شم اخه راه میرفتم دردم یکم بهتر میشد اما از بس راه رفته بودم که پاشنه پاهام طاقت راه رفتن نداشتن خیلی سخت گذشت این لحظات فقط باید خودت درک کنی وگرنه با خوندن که متوجه نمیشی.....ساعت 8شب همون روز دردای من شدت گرفت و جز درد چیزی دیگه نمیفهمیدم نماز خوندن مثل پیرزنا 100 ساله بود بازور سرم روی مهر میزاشتم بخدا خیلی درد داشتم فقط خدا میدونه خلاصه رفتیم طرف بیمارستان باز هم هیچ فایده نداشت قبول نکردند بستری بشمما هم مجبور شدیم توی همون بیمارستان بمونیم که اگه دردام شدت گرفت نزدیک بیمارستان باشیم توی نمازخونه فقط راه میرفتم مریم یه طرف بود همسرم هم طرف دیگه مامانم و مادر شوهرم منو دلداری میدادند دردای من زیر 5دقیقه بود اما نامنظم دکتر گفته بود باید دردا با فاصله منظم باشه اما مال من نبود تا ساعت 11/30شب توی نماز خونه بودیم واسم هندونه ، بستنی آوردند تا شاید تاثیر داشته باشه اما فایده نداشت....
با اصرار خودم رفتیم خونه به خودم میپیچیدم از درد اما چاره ای نداشتم خودم این نوع زایمان انتخاب کرده بودم باید میسوختم و میساختم بزرگترین اشتباه زندگیم انتخاب زایمان طبیعیی بود...
ساعت 2شب رفتم دستشویی ویکم خون دیدم سریع مامانم رو صدا زدم مامانم گفت سریع اماده شید وای خداجون چه جوری باید سوار ماشین میشدم چه جوری باید میرفتم پایین هر لحظه ش واسم مثل چندین ساعت میگذشت تا اینکه خودمون به بیمارستان رسوندیم وقتی معاینه شدم گفتند باید بستری بشه 3سانت شده از خوشحالی داشتم میمردم اما نمیدونستم چه دردای میخواد سراغم بیاد چون کیسه آبم پاره نشده بود یه چیز شبیه نی خودکار وارد کردند متوجه شدم یه آب گرمی ازم خارج شد با پاره شدن دردام بیشتر شد خیلی زیاد طوری که فقط خدا خدا میکردم مامانم با اصرار اومد توی اتاق معاینه و کمرم رو ماساژ میداد آخه احساس میکردم کمرم داره میشکنه وای خدا جون اشکای مامانم رو میدیدم اما نمیتونستم دلداریش بدم اخه خودم داغون بودم یه سرم هم بهم وصل کردند بعد از 15 دقیقه مجددا معاینه شدم و گفتند منتقلش کنید به اتاق بغلی این به منی جدایی از مادرم، همین که کنارم بود باعث آرامشم بود طاهرا سانت باز شده بود توی اتاق خودم تنها بودم هنوز جیغام بلند نشده بود نه اینکه درد نداشتم تحمل میکردم یکم دردام میرفت اما نرفته بود باز شروع میشد کم کم صدام بلند شد چون طاقت نداشتم دیگه بلند بلند داد میزدم بیاید معاینه کنید کمتر  15دقیقه میگذشت که اومدند و گفتند8سانت شده خیلی درد داشتم صدای داد و ناله ام بلند بلندتر میشد مجددا معاینه شدم گفتند9 سانت ،سریع دکتر صدا کنید با اومدن خانم دکتر زهرا شمالی دردام یکم آروم گرفت اخه گفتم الان دیگه گل پسرم دنیا میاد دکترم گفت زور بزن با تمام قدرت من که دیگه انرژی نداشتم زور میزدم ولی نه اون زوری که اونا میخواستن خانم دکتر گفت سر بچه رو میبینم اما من توانم بریده بود وقتی خانم دکتر دید دیگه قدرتی ندارم گفت سریع اتاق عمل حال مادر واجب تر یکی از ماماها تند تند اومد طرفم و اثرانگشت برای ورود به اتاق عمل رو ازم گرفت با ذوق  و شوق انگشت زدم که دیگه از این دردا فارغ میشم اثر انگشت همسری هم دیدم مشخص بود قبل از اینکه اونا چیزی بگن انگشت زده بود یه اقای مسن با ویلچر طرف من اومد و با کمک ماماها نشستم به آقا میگفتم با تمام قدرت برو طرف اتاق عمل دارم میمیرم دکتر بی حسی همراه هم بود گفت نگران نباش الان امپول میزنم این دردا یادت میره دقیقا راست گفت با زدن امپول احساس کردم هیچ دردی ندارم از کمر تا نوک انگشتام بی حس بود نمیتونستم تکون بدم عمل شروع شد فک کنم ساعت 5 صبح شروع شد و دقیقا ساعت5/15 آقامحمدمهدی از شکم من همراه با اذان صبح اومد بیرون مامانی خوش اومدی به این دنیا قربونت بشم که چه گریه هایی میکردی با دیدن گل پسرم قند توی دلم آب میشد یعنی من در این ساعت مادر شدم یعنی واژه مادر روی من گذاشته شد خداجونم شکرت............
آقامحمدمهدی با وزن 3650 با قد 50 سانت پا بر این زمین گذاشت ماچمامان جون ورودت تبریک میگمماچ



پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)