آقا محمدمهدی گلآقا محمدمهدی گل، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

میوه دل مامان و بابا

انتظارم یک رقمی شد

سلام پسر مامان و بابا سلام محمدمهدی جان قربون قد وبالات بشم من ، انتظارم تک رقمی شد اگه بدونی لحظه شماری میکردم تا دیدارم به وجودم و مرواریدم گل پسرم به کمتر یک هفته برسه که خداروشکر رسیدامروز 92/8/25 روز شنبه ساعت حدودا 14:40 ست که من دارم وبلاگ یک یه دونه ام رو درست میکنم با حساب خانم دکتر الان 39 هفته 4 روزمه یعنی هفته 40 هستم. قربونت بشم عزیز دلم که داری این لحظات آخر رو  با مامانی همراهی میکنی و اذیتم نمیکنی از هفته 37 پیاده روی رو شروع کردم هرشب با عشقم با همسرم عزیزم که از تمام وجودم دوستش دارم میرم فداش بشم که توی این مدت بارداری با من صبورانه این روزا و شبا رو گذروند ، خداجون بهم قدرت جبران این زحمات رو بده الهی آمین. ...
2 اسفند 1392

29 آبان هم اومد.............

محمدمهدی مامان جون بیا دیگه داری با نیومدنت ناز میکنی واسه مامانی و بابایی ، فدات بشم من با خودم تصور میکردم زودتر از اینا میای توی بغلم گفتم اول محرم شایدم تاسوعا و عاشورا اما شما که نیومدی الانم که دارم اینو مینویسم شب 17 محرم و 29 آبان ماه طبق سونو 30 تاریخ زایمان اما خانم دکتر گفت 1 هفته هم جا داری اما من دوستدارم بیای بغلم..... دیشب یعنی 92/8/28 روز سه شنبه با بابایی رفتیم واسه نوار قلب شما اخه خانم دکتر دستور داده بود رفتیم بیمارستان و خانم گفت باید یه کیک با آبمیوه شیرین بخوره بعد از 10 دقیقه بیاد منم همین کار رو انجام دادم نوارقلب 20 دقیقه طول کشید صدای قلب شما رو 20 دقیقه گوش دادم قربون این صداها برم من، قراره مثل امشب برم ن...
2 اسفند 1392

هفته بیست و پنجم

سلامی زیبا وقشنگ خدمت هستی مامان وبابا .که زندگیمون رو مدیون اونیم.کسی که لحظه به لحظه باعث زیاد شدن عشق ما میشه.. امروز دوشنبه21/5/92 ساعت 9/20 دارم خاطره شما رو مینویسم. پنج شنبه 17مرداد ساعت 5 من وبابایی همراه مامان جون وباباجون رفتیم سمت شیراز.شب عیدفطر توی قائمیه افطارکردیم. سفر خوبی بود شنبه من وبابایی دنبال وسایل شمابودیم کمد و گهواره. انشا.. بعداز امتحانات با بابایی بریم شیراز برای خرید. توی این هفته ها حالم خوبه مشکلی ندارم خدا جون شکرت . پسر مامان هم با لگدهاش حسابی من وبابایی خوشحال میکنه اخه میدونم با این تکونا داری میگی حواستون به من هم باشه منم دیگه هستما ...
27 بهمن 1392

هفته سیزدهم

سلام قند عسلم . سلام وجودم . خوبی مامانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امروز که دارم این رو مینویسم وارد هفته13 شدم یعنی اخرین هفته 3ماهگی. امروز عمه سکینه رفت بود آزمایشگاه جوابش مثبت بود خداروشکر 2تا خاله هات(زینب ومائده) وعمه ات باردارن.انشا... روزی بقیه. مامان توی این روزا حالش بده آخه تهوع واستفراغ دارم اما خداروشکر از دیروز بهتر شدم امیدوارم زیاد نشه.قراره فردا مامان جون جواب ازمایش من رو بگیره دعا کن مشکلی نداشته باشم.الهیییییییییییییییییییییییییی. نمیدونم جوجه من پسمل یا دخمل هر چی هست سالم وصالح باشه امین. خیلی دوستدارم بوس. 92/2/17 ...
27 بهمن 1392

هفته بیست و دوم

سلام محمدمهدی جان خوبی مامان جونی دلم واست یه ذره شده قربون ضربه های خوشکل وتندت که میزنی تو شکم مامانی. فدای عشقم فدای جیگر بابایی.. پسر گلم خاله راضیه هم باردارشد الان حدودا وارد ماه شده...دعا کن واسه مامانی وخاله های عزیزت که هیچ اتفاقی براشون نیفته الهی امین. هفته قبل رفتم دکتر الهام فلاح پور26/4/92وزن مامانی 67 بود فشارم خوب بود خانم دکتر گفت برو رو تخت تا صدای قلب فسقلت رو بشنوم خیلی میگشت ولی پیدا نمیکرد ولی جیگر من داشت پایین شکمم تکون میخورد قربونت بوس. امروز روز میلاد امام حسن مجتبی روزی که بابایی اومد وبرای اولین بار با من حرف بزنه 2سال پیش ...
27 بهمن 1392

تعیین جنسیت و هفته پانزدهم و روز

سلام خدمت ني ني خوشگل و نازم قند عسلم مرواريدم ماهم همه کسم عشقم دورت بگردم ماماني روز 2 شنبه رفت سونو آقاي اميريانی ساعت 16 نوبت داشتم.لحظه شماري ميکردم تا عشقم را ببينم تا اينکه رفتم داخل. اقاي دکتر وقتي تصوير خوشگلت رو از روي مانيتور نشون داد سرت بینیت لبات دست وپاهات. وای خدا جون چقدر کوچولو بود... صداي قلبت که مثل پيتوکو پيتوکو اسب بود.واي داشتم از ذوق وشوق ميمردم اخه مرواریدم  من اولين بار صداي قلب کوچولوت رو شنيدم اقاي دکتر گفت فسقلت کاملا سالم وهيچ گونه مشکلي نداره  ووزن نی نی 160 گرم...خداروشکررررررررررررررررررررررررررررررر گفت فسقلت 80درصد پسمل يه پسر ناز وخوشکل ....... از اتاق که اومدم بیرون با لبخندم بابایی متوجه...
27 بهمن 1392

30 آبان

تاریخ زایمان.............. لحظه ای که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد محمدمهدی جان سلام. این رو که دارم مینویسم روز تاریخ زایمان از نظر سونو هست.اما هیچ خبری هنوز از شما نیست فقط از صبح ساعت 11 دردای خفیف شبیه درد پریودی میاد سراغم. این دردا با فاصله ی 2 تا 3 ساعت بود تا ساعت16 ادامه داشت که من بابایی رو بیدارم کردم بریم پیاده روی تا اینکه شما زودتر بیاید بغلم حدودا 40 دقیقه راه رفتم این لحظات اخر از تکون خوردنت داشتم حسابی ذوق میکردم اما گل پسرم دردای من داشت بیشتر بیشتر میشد نزدیکای اذان رفتیم مسجد نماز خوندیم و رفتیم طرف بازار زیاد راه رفتم توی این شب گهواره شما خریده شد نظرم این بود نخرم اما با اصرار بابایی خریده شد..حدودا ساعت 20/45 بو...
27 بهمن 1392

یک ماهگی آقامحمدمهدی

مرد خونه من 1 ماه شد پسر من دیگه نوزاد نیست اخه از مرحله نوزادی گذشت عشقم داره هرلحظه بزرگ بزرگتر میشه فدای قد وبالات بشم من مامانی... 30 روز پیش من وبابایی هستی و داری زندگی هر لحظه واسمون خوش تر میکنی با اومدنت زندگیمون عاشقونه تر شد با امدنت به این دنیا گلستان جدیدی رو بوجود اوردی یک ماهگی شما مصادف با شب اربعین بود یعنی یکشنبه شب تاریخ 92/10/1   ...
21 بهمن 1392